میثم رنجبر

اسلام ما،طريقت ما، راه و دين ما

كَشتيّ نوح ما،همه حبل المتين ما

اسلام ما، تشيع ما،جان ما...سلام!...

خون- لاله ها فداي تو،...ايران ما...سلام!...

اين راه و رسم سَربنهادن،حسيني است   

كُلاً طريقت همه ي ما خميني است  

اين انقلابِ صادره، اسلام سرمديست

حكم خميني است، ز احكام سرمديست

درسِ جهاد نقطه ي عطفِ كتاب ماست

خونِ شهيد، ضامن اين انقلاب ماست

ماندن به ايستادن و در راه و در خطر...

يوسف شدن به قيمت يك چاه و در خطر...

ما سُفره هايمان پُرِ از نانِ غيرت است  

بركت فزونِ سفره ي ما از بصيرت است

سيلي گرفته از شبِ زجريم تا ابد     

فرزندِ فجر و عاشقِ فجريم تا ابد      

اي دشمنم! بمير تو در نيّت خودت!

بايد بميري از عصبانيت خودت!   

ما آمديم تا كه جهان بي غرض كنيم

بايد معادلات جهان را عوض كنيم 

ما سی و پنج سال پُر از استقامتيم 

تا لحظه ي ظهور همه راست قامتيم   

مانند نامه، شعر،ببين سرگشاده است 

اين پاشنه به روي دَرَش ايستاده است 

اين در نظام و پاشنه اش خونِ هر شهيد

آرامش من و تو... كه مديونِ هر شهيد... 

بايد بصير بود در اين نام و ننگ ها        

بايد كه گولمان نزند نقش و رنگ ها     

بايد بصير بود و به دشمن امان نداد.  

در صحنه بود و لحظه اي اصلاً امان نداد. 

بايد بصير بود و چنان هوشيار بود   

فتنه شناس و فتنه كُشِ روزگار بود  

بايد كه يافت صاحب و ضامن در اين مسير 

بايد شناخت غافل و خائن در اين مسير  

گاهي مسير حادثه پُر دود مي شود 

گاهي تمام رود گِل آلود مي شود  

بايد در اين مسير بماني برادرم      

فرقِ سراب و آب بداني برادرم        

هر شاپرك به سوي خدا مي بَرَد تو را 

اين جاده سمتِ كرب و بلا مي برد تو را 

اين انقلاب مفت به دستت نيامده است  

 با است و بود و گفت به دستت نيامده است

خون ها به پايِ سروِ عزيزِنظام ريخت 

اكنون حلال رشد نمود و حرام ريخت  

تقويم را به يادِ شهادت رقم خوريم 

بر قطره قطره خون شهيدان قسم خوريم 

بايد به عهدِ آينه اي در شتاب بود

بايد كنارِ خامنه اي همركاب بود  

خامنه اي؛خميني و آئينه ي هم اَند  

پرچم به دستِ حضرت عباسِ عالمند 

بايد فشُرد اين همه دستانِ گرم را  

همرزم بود حادثه ي جنگِ نرم را 

بايد بساطِ كفر، بچينيم از جهان     

بايد كه طرحِ تازه ببينيم از جهان  

يا صاحب الزمان تو خودت دستِ ما بگير   

تا در مسير و راه نگرديم ما اسير   

«سِلمٌ لِمَن سالَمَكُم... پاي جاده ايم         

حربٌ لِمَن حارَبَكُم... ايستاده ايم!»

                                                        ميثم رنجبر- انجمن شعر بابل

بنت الهدی طبری

آنقدر شکل ماه شدی حتی،فرقی میان او و تو دیگر نیست

هر جای این زمانه که می بینم ،هرگز کسی به قدر تو بهتر نیست

لم داده ای به کنج غزل هایم،زخمی عمیق مانده در آغوشت

از سرفه های پشت همت گویی،فرصت برای یک شب دیگر نیست

وقتی پلاک بوی تو را دارد،وقتی سفر بهانه ی خوبی نیست

دیگر چه فرق می کند این یا آن،رفتن همیشه اول و آخر نیست

از حال خویش بی خبرم اما احوال چشمهای تو دستم هست

این چشم های قهوه ایت دیگر،اصلاً شبیه واژه ی همسر نیست

کپسول های بی پدر انگاری ،عهدی عجیب با دهنت بستند

من را ببخش خوب غزل هایم،بعد از تو هیچ عشق مصور نیست

بعداز تو شانه های زمین خالی ست،بعد از تو حرف ها همه تکراری ست

در آخرین دقایق افلاکی،قلبم عزیز از تو مکدر نیست

                                                                         بنت الهدی طبری - انجمن شعر بابل

محمد مبلغ الاسلام

از من نخواه این شعر در تو گام بگذارد

و کوفیان را خالی از دشنام بگذارد

 

اینان هنوز از چاه صبرت گریه می دزدند

 باید عرب اندیشه بر  اوهام بگذارد

 

دیدند حتی... جای خواب تو... خدا می خواست

یک توطئه را باز نافرجام بگذارد

 

تبدیل تار زندگی به بندگی یعنی

یک عنکبوت آنجا که باید دام بگذارد

 

پروانگی حول حرم رسم جدیدی نیست!

هر کِرم باید پیله ی احرام بگذارد

 

تسبیح گوید، سر نچرخاند، قدم ها را

آرام برگیرد، سپس آرام بگذارد

 

ساقی پس از رُکن یمانی باده گرداند

تا دست بیعت را به دست جام بگذارد

 

اینجا ! کسی از «این» حوالی، خواهد آمد تا

صد حقه را صد حیله را ناکام بگذارد

 

هر چه شکاف کهنه را از عشق بردارد

بین تمام عین و یا ها «لام» بگذارد

 

گردد «نریدَ أَنْ نَمُنَّ ... اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْض »

سهم مرا در کاسه ی ایتام بگذارد

 

او دیدها بر «عهد» را تغییر خواهد داد

اینبار اگر کوفه، مدینه، شام بگذارد

 

شعب ابی طالب شده دنیای ما، ای کاش

از نامه ات_ یک موریانه _ نام بگذارد

                                                                    محمد مبلغ الاسلام- انجمن شعر بابل  

مهدی مهدی زاده

پر کرد ساقی از خمش پیمانه ها را

دستی کشید آنگاه یک یک شانه ها را

از لای انگشتان قدیسش نشان داد

پایان راه روشن مستانه ها  را

مستان که هیچ این عشق حتی می تواند

یاران همراهی کند بیگانه ها را

تاریخ داور بود و آخر سر تکان داد

این انتخاب مشکل فرزانه ها را

آنجا که ساقی روی خاک گرم  گل کرد

آنجا بنا کردند سقا خانه ها را

هرچند دوریم از حریم امن یاران

داریم در دل مهر آن دردانه ها را

جمعیم دور بیرق سرخ شقایق

گل هست تا مُحرم کند پروانه ها را

ما زنده با عشقیم و از این پس نه مجنون

عاشق بنام این دسته ی دیوانه هارا

                                                                        مهدی مهدی زاده - انجمن شعر بابل

 

زهرا جهانی

کربلا شاعر هفتاد و دو تن وقتی شد

قطعه یعنی غزلی مثل تو بی سر مانده است

ای همان گل که به گلدان لبت بی تردید

آب از کینه ندادند که پرپر مانده است 

رود در بستر اندوه و عزا می ماند 

در مسیرش که به دریای لبت درمانده است 

ظهر خورشید سرت را که به غارت بردند

دشت در سوز وَ تاریکی محشر مانده است 

خطبه خون گریه ی داغ است که دل می گوید 

زینبی غمزده بعد از تو پیمبر مانده است 

کیست یاری بکند قطعه ی احزانم را ؟

شعر در چنبره ی اشک مقرر مانده است

سوگ غم های تو یک قطعه ی بی پایان است 

مثل آغاز همین شعر که بی سر مانده است

                                                                     زهرا جهانی - انجمن شعر بابل

یا حسین ع

جا ماند نگاه خسته ای بعد از تو 

بارید دل شکسته ای بعد از تو 

تو می روی و به بادها می افتد

گیسوی خضاب بسته ای بعد از تو 

                                                                                     محسن پور - انجمن شعر بابل 

میثم رنجبر

 بهشت هاله ای از پیکر معطر توست 

و جبرئیل به دور حرم کبوتر توست 


به زیر چکمه تو مثل گلی که له شده است 

هر آنچه دفن شده گُلپران پرپر توست


تو یک نما همه ات سرخ سرخ خون خداست 

و در پَسِ سمِ اسبان نمای دیگر توست


خدا کند که نبیند رقیه جسم تو را 

هنوز ردَ سُمِ تازه روی پیکر توست 


هنوز خیمه کفِ کربلای تو برپاست

سکینه دلنگران سوی آب آور توست


خدا کند سر عباس را تو نشناسی

سر عمود نشسته سر برادر توست


غریبی تو کبود است پنج انگشتی است

به شکل سیلی سرخی به روی دختر توست


پدر کنار پسر؟!...نه!...پسر کنار پدر !...

چه افتخار بزرگی نصیب اکبر توست


حسین! پاشو ز جایت بدون سر حتی !

که زائر بدن پاره تو مادر توست


هلا بلند شو از جا حسین کاری کن!

کسی که روسری اش کنده اند خواهر توست

                                                                            میثم رنجبر - مسوول انجمن شعر بابل

مهدی مهدی زاده

ماه از جانب خورشید سفیر آمده است گرچه غمگین و خراشیده و پیر آمده است 

سالها طی شده و ماه پرازصبر و سکوت تا سر جهل طمع کار به زیر امده است

ماه با چاه فقط دردو دلش را می گفت هرزمان فرصت این مسئله گیر آمده است

مردم جاهل آن شهر نمی دانستند که کمک حال گرفتار و اسیر آمده است

آن نگین علوی بود که بخشیدی مرد! پی یک درهم ناچیز فقیر آمده است...

نام زیبای شما ورد زبانش باشد هر که از جاده ی دل توی مسیر آمده است

با زبان غزلش امده استقبالت گرچه این شاعر ظلمت زده دیر آمده است

غصه بسیار ولی حال زمان شادیست کنج تقویم نوشتست غدیر آمده است

                                                                          مهدی مهدی زاده - انجمن شعر بابل

احمد غفاری

کِمین روزی تِه اِفتابِ سو بووم؟!...

کِمین شویی تِه متکای خو بووم؟!...

کمین روزی ؟... کِمین شویی؟...کِمین سال؟...

کِمین سالی تِه چِلّه ئه شو بووم؟!...


***

لَمیک بَزّه هِلا بَیمه تِه بوردی 

دِرِّسی هِسِّکا بَیمه تِه بوردی 

مِه وِسّه گرمِ اِفتاب بِهاری

بِرو زردِ نشا بَیمه تِه بوردی

                                                               احمد غفاری- انجمن شعر بابل

محمد تقوی

از کوچه تنها خاک و خل ماند و هیاهو رفت

از خلوت پر شور ما من ماندم و او رفت 

گفتم که کفتر آمده بر شانه ام اما 

بعد از زمانی پر زد و مثل پرستو رفت

یادش به خیر! از بس که زیبا بود لبخندش 

لب خند ماه ابری شد و مهتاب از رو رفت 

تا تکیه گاهم بود، بودی دوستم ، ای عشق!

حالا که سختی آمده ،آن دوستی کو ؟رفت؟

من ماندم اما برسر قولم که مثل من 

هی نشنود از دیگران این جمله را :"او رفت"

                                               محمد تقوی - انجمن شعر بابل (مسوول انجمن شعر امیرکلا)