آخرین نوشته های ادبی
زبان حال دل شاعر
صور خیال
ساندویچ بدون نوشابه
گامشاوان و بابا خانلیلار
تولد
شانه ی چوبیت
در رثای دیلمان
پربیننده ترین ها
بوی باران
تکرار خاموشی پروانه
ساختار و ویژگی شعر (بخش نخست)
نامه ای به دلبر
زندان زندگی
آخرین اشعار ارسالی
بی هوا گشته قلم درآسمانت ، هم نفس
جست وجو کن حال اورا بشکند قفل قفس
واژه ها آواره می گردد به روی برگ و نی
کاش میشد درد این درمانده را فریاد رس
لابلای نیزار
پیچکی
سر در گریبان یقین
برگ عریان کرده
برهنه چشم از پلک ، به شوق بیکرانگی
در فراز و فرود نسیم
دست در بی تابی شبی مه آلود
پیکرش پهن
شادی جاودانه ای دارم
به وسعت اقیانوس
همین که صبح هایم
کنار ساحل چشم هایت
بخیر می شود
مجید رفیع زاد
و بهشت من،
تنها در میان بازوان
آتشین توست...
آنگاه که
تن ضعیف مرا محکم،
به تن سوزان خود
میفشاری؛
همچنان مادر،
که کودکش را.
و صورت نورانیات
عقل و منطق می شود منجی راه
باز کاغذ ها پی کاغذ سیاه
می نویسم از دل و دیوانگی
از نسیم و عطر و بوی زندگی
می نویسم از خوشی های مدام
می شوم با هر نوا
آن سیه رویـان که بهتان می زنند
از نفـاق است دم ز قرآن می زنند
ذره ای اخـلاق نـدارنـد در عمـل
با چه رویی حرف ز ایمان می زنند
دَردُ و دَرمان دَر دَوا گُم گَشته اَست
مصرُ و کنعان در خفا گم گشته است
سوز و سرما در دلم یخ بسته چون
مرد و مردان در زمان گمگشته است
دلتنگی های من
سلامت میکنم
تا بدونی
حتی اگر فرسنگ ها ازت دور باشم
باز سلامتی ات را میخواهم
چرا صبح سلامت میکنم
چون همه انرژی خوب جهان
در صبح
وقتی که پایِ آدم از روزِ ازل لغزید
وقتی که شیطان بر هُبوطِ آدمی خندید
وقتی سفر در چرخه ای پیچیده شد آغاز
وقتی که از حیرانی و سردرگمی ترسید
وقت
برق چشمانت و لبخند لبهایت و گرمی دستانت آغاز سفریست به دنیایی که کهکشان آن فقط یک ستاره دارد و یه سیاره . . .
تو آن ستارهای و من سیارهای در بند گرانش ابدی تو . . .
حافظِ غیب لِسان، دستِ مرا می خواند
احتیاجی به سخن نیست ،خودش می داند
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت
پرده داریست که بر عهد خودش می ماند
ا
بی تو همچون روحِ سرگردان در
این دنیاشدم
حالِ زارم رانگر مجنونِ بی لیلاشدم
نیم شبها تا سحر نالم ز هجرانت
صنم
همچو موجی پُرتلاطم رویِ هردریا
ش
بی فکر تو در سینه که بانگ جرسی نیست
یک ثانیه با عشق تو که بوالهوسی نیست
این سینه ی انباشته از عشق تو ای یار
بر روی همه بسته و غیر از تو کسی نیست
خوش باشد و گوارا..
ساقی ز چشم یاران پر کن شراب ما را
جامی به این قشنگی خوش باشد و گوارا
عرض ادب و احترام
این تک بیت بداهه ایست در جواب شعر یکی از دوستان
امیدست انتشار آن موجب خشنودی ایشان گردد
حصار پیکزه
زمانه با تو چه کرد و تو با زمانه چه کردی
میان بیشه ی این دشت بیکرانه چه کردی
به پای خاطره های نمانده در دل تنگت
در این سراچه بی نام
از لحظه ی بیگانه شدن می ترسم
وز دست جدا شده ز تن می ترسم
ای بغض نفس گیر تو هم یاری کن
کز غنچه ی پرپر به کفن می ترسم
آن نگاه طول و درازم لب های شیرینت را از دوربخورد
لنگ ظهر لرزه به تنم افتاد و قلبت سرد شد
این همه فاصله که از دور برهر دوی ما می رسید
همه چبز ب
شعر از تو
چیدن و بریدن از من
قلمه میان خاطرات از تو ...
و جز بوئیدن چیزی ندارم
بگویم از من ...
ای آنکه دلی به رنگ دریا داری
محبوب خدایی و خدا را داری
من مدعی ام که خاک کوی توشفاست
بر زخم بشر زحق مداوا داری
از بس که عزیزی تو گل باغ نبی
افکارم...
امان از افکارم،
صبح مثل پرنده خوشحال میخواند،
عصر مثل آفتاب پرست تغییر میکند،
و شب مثل هشتپا با بادکشهایش به گذشته میچسبد.
فردایش
تنِ عریانِ باغ از ترس می لرزید
و خون بر پیکرش آرام می لغزید
هر آنکس را که فانوسی به دستش بود
هیولایِ (سیاهی)، ناگهان بلعید
شرف در کوچه ی تاریک
با من مدارا کن
با منی که مبتلا ام به تو
با منی که غیر از تو کسی به دل چشمانم نمی شنید
جانم ؛ با من مدارا کن
با منِی که تنها گوش هایم صدای تو ر
زنانِ شعر سیاسی، زنان آزادی
زنان رد شده از مرز های الحادی
زنان فعل معاصر، زنان استقلال
زنانِ پرسه زدن در طراوت و شادی
فرار کردن از آن دختر پری
هزار بار اگر
به پیشوازِ خودم بروم
حنجره سکوت را خواهم بوسید
مهناز عبدی
کاریمینیاتور
بیا که وقت رسیدن به مرز مبهم رویا ست
که با تو معنی رویا، خودِ حقیقت دنیا ست
و با تو معنی دنیا فقط تغزل و رقص است
بگو که بی غزل و رقص،جهان مابه چه
شبی نگریستم قمرت را تا طلوعی دوختم نظرم را
چه کردی یا رب تو با ربودی با ماهت دلمان را
در ظلمت شب عیان است در بهجت من شفا است
حکم صادر کن برای این دل عاشق پرست
در هوای عشق تو، من گشته ام ، چون بت پرست
پر ز حرفم ،ساکتم چون بی دفاعم ،حکم مجرم را نویس
نازنینا می نویسم داستان
حال خوب و بدم را خدا داند و بس
از درونم که چه میگذرد همان داند و بس
گر اشکی جاری شود ز چشمانم
دلگرمم که باخبر است، میداند و بس
سری که بر هم
عکس تو را در آینه دیدم
از گونه هات بوسه ربودم
رویای من شکسته شد از تو
رویا شده خیال چه سودم
پرواز کرد آنچه شنیدم
در آسمان که هیچ ندید
دیشب از آن رهی .چهاردا ای ماه
گدشتم ونبودی به نگاهی
نه صدایت در انبوه درختان جنگل میپیچید
ونه خندهدهایت .خفتگان بیدارمیکرد
من میترسم
ازین تنها
عطر گیسویش
سر گذاری گاه بر این شانه ام
روشنی بخشی و نور خانه ام
گاه بوسه می زنی برچانه ام
ای خوشا قلبی که جانانش توی
روز که آهسته از کوچه تنگ دلم می گذرد
بوسه هایت بی درنگ از خاطرم می گذرد
شب چادرش را روی بغض هایم می کشد
اشک هجرت آرام آرام از صورتم می گذرد
چشمانم
تو را
میبارند در من
منِ عریانِ در من
تنپوش مَقال چاکیده
دَم فرو بسته
اَریکه ی سپهرم
مغروقِ در ژرفای تو
زانوانِ لرزان و نحی
وقتی
از شهرم دورم
انگار
هزاره ها را
یک جا
نفس می کشم
و آسمانِ آبی را
با ابرهایش
چونان حبابی
یک جا
بر چشم هایم
می نوشانم
و زندگی می کنم
من کویری تشنه ام باران برایم میشوی
آدمی سرگشته ام درمان برایم میشوی
ظاهرم آرام و در باطن همانند مذاب
آتش این سینه را پایان برایم میشوی
حال
گلخندی از خیال تو
در لای زرورق بافته شده
از هزاران آرزوی ناتمام
سمفونی دل انگیز
عشق را می نوازد
بر روح وجانم
من ورویاهایم
با چمدانی از غم
شاید
اگر
مرا
به حال خودم
رها می کرد
با پای دلم
این راه نرفته را
برمی گشتم...
راه خانه را
شاید
گم نمی کردم
اگر با کلید ِ دلواژه ای
باز می شد...
لب را به قصد بوسه بیاور گناه کن
یا التماس هرشب من را نگاه کن
آری رسیده بود قدومت به خواب من
جانا تو خوابهای مرا غرق آه کن
ای ابتدای مطلع دیو
الهی نامه
الهی به صدق و صفای مدیر
به اندیشه گشته است اکنون اسیر
به فعلی که فعلا معاون بود
که دائم به سالن به جولان بود
مثل من نیست،رکب خورده و دور افتاده
اینچنین غم زده و مات و صبور افتاده
به گمانم که جهان هم ره خود می سپَرَد
ولی از شانس بدش در پی کور افتاده
طا
طعم شیرین زندگی
دو بوسه بدهکارم
برای چشم هایت
دو بوسه بدهکارم
برای دستهایت
چشمهایی که چشم انتظارم بودند
و دست هایی ک
آغوش گرمم بودند
اما حیف ، حیف شیرینیلبهایت
اجازه نمیدهند...
جُـسـتـم از زیـر و بَــر و بــالای درد ..
یـافــتــم ؛ مـن زنــدگــی را لای درد
نقـش مـن در سـینـمـای سـرنوشـت :
بــوده ؛؛ ایــفــای غــم و اج
قرص زیبا روی ماهش چلچراغی بود و رفت
آنکه گفت از روی ماهش درفراغی بود و رفت
جوی آبی در مسیر خاطراتت سبز سبز
قاب خوشبختی او خانه باغی بود و رفت
و من بسیار بسیار بسیار از تو دورم
از تو و فلسفه ی سرخ لبانت
از پیامبری که میان پیراهنت،
به یوسف شدن هنوز امیدوار است
مرا بسیار ببخش....
لیلا رنجبران
بمان
جهان به نام من شود لب به کلام می کنی
دمی که میرسی ز در به من سلام میکنی
به لحظه نگاه تو چه لحظه ها که طی شده
قصدِ نگاه می کنی باد
نه حال ِ زندگی
نه عشق و نه جنون
اصلا بدون تو
چی داره خونمون؟
رفتی ولی دلم
از تو نمی بُره
این جای خالیته
که پیش من پُره
توو انتظار ِ تو
سال ها بعد در انتهای همین خیابان
مردی دخترش را صدا میزند
کمی آن طرف تر زنی با موهای جو گندمی
صورتش را بر میگرداند...
لبخند تلخی روی لبهایش می نشیند
و زمان در همان لحظه می ایستد.....
خوشا شهری که اخبارش تو باشی
خوشا حرفی که منظورش تو باشی
خوشا شعری که مفعولش تو باشی
خوشا سروی که برگهایش تو باشی
خوشا آبی که ماهی اش تو ب
زوزه ی گرگ و باد
پازل خنده ی تلخ
پشت ویترین ترک خورده ی غم
سایه انداخته بر خاک زمین
وحشت دیدن بی پرده ی ترس
لب به دندان زده در زیر پتو
کودک گم ش
قفل بسته.
یار آمدو بر دیده و دل ناز نمود
دیده، لبِ خود به هرزه گی باز نمود.
دل،شکوِه برِ دو دیده آغاز نمود
عشق آمدو قفلِ بسته را باز نمود.
.......80 1 15.سرایش.
ای ماه من ، زیبای من
به من بنگر،دریای من
ای دوچشمت،فانوس من
امید من ، سرای من
دلخوشیم به بودِ توست
که بودِ تو، مأوای من
ای که رُخت ، جانم
خط میزنم اسمِ خودم را از بین ساکنینِ این اهالی
چوب خط کشیدن روی دیوار زندان منتظر اعدام یا آزادی؟
عاشق شدن،پشت مصرعی شعر از یک شاعرِ سیاسی
عاشق شد
بهار آمدنت
روح رقصان خنده هاست
لای شب بوهای فرودین
برای بشارتِ عطر افشانی لبخند
می خواهم تقویم را ایست دهم
تا در کودکی هایت بمانی
ای سماجت ز